باید کسی در آغوشم میکشید، باید کسی آرامم میکرد. من قوی بودم اما دردها از من قویتر شده بودند، من جسور بودم اما روزگار از من جسورتر شده بود، سیل اندوه را به سمتم روانه میکرد و میخواست بایستم و قوی باشم، اما دوام آوردن و ایستادگی در نهایت اندوه محال بود!
من باید تنهی درختی را محکم میگرفتم تا دوام بیاورم، اما"حوالی من" هیچ درختی برای پناه بردن نبود!
همهی ما از یک جایی به بعد از شدت بیچارگی، ریشه در زمین میکوبیم و درخت میشویم، سنگ میشویم، سخت میشویم و میایستیم.
حقیقت این است که ما قوی بودیم؛ چون چارهای به جز قوی بودن نداشتیم ...
"نرگس صرافیان طوفان"
+ نوشته شده در سه شنبه یکم آبان ۱۴۰۳ ساعت 22:49 توسط استامینوفن کدئین
|