خونواده زنم رفتن سفر شمال

زنم داره بال بال میزنه در آرزوی این سفر و چنان با آب و تاب از مناظر و سوغات شمال تعریف میکنه برای بچه ها که همه بیهوش شدن

خب من چیکار کنم من باید کار کنم تا چرخ زندگی بچرخه بعضی وقتا میگم کاش بچه ها بزرگ بودن فوری به زنم میگفتم برو چمدونت ببند باهاشون برو شمال و ذبرای خودت خوش باش

حقیقت اینه من چنان در شغلم غرق شدم که اصلا نمیتونم به سفر فکر کنم اصلا دل و دماغ و حوصله سفر و حتی حوصله خودمم ندارم

کاش این زنم یه جوری خودشو سرگرم میکرد